اینجا همه چی هست!!!
این وبلاگ مطابق با قوانین جمهوری اسلامی ایران است
|
||
شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 13:54 :: نويسنده : poya&soroush
آئینه جوانمرد دعا میكرد و از خدا آئینه ای می خواست تا خود را در آن ببیند . خدا دعایش را برآورده نمی كرد و جوانمرد بر اجابت دعایش اصرار می ورزید . روزی ، عاقبت دعای جوانمرد مستجاب شد و خدا آئینه ای به او داد و جوانمرد حقیقت خود را دید .پیراهنی بود پر از چرك و ناپاكی . جوانمرد ترسان شد و گفت : نه ، خدایا ، اما این من نیستم . پس كجاست آن همه شور و آن همه عشق و آن همه سوز و گداز كه در من بود ؟ خدا گفت : آن سوز و گداز و آن شور و عشق كه تو نیستی ، آن منم ، كه گاهی در جامهء تو می روم . وگرنه تو همینی كه می بینی . جوانمرد خاموش شد و دیگر هیچ نگفت .... صفحه قبل 1 صفحه بعد موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
||
![]() |